باران سیاه

شنیدم که چون قـوی زیبا بمیرد

فریبنده زاد و فـریبا بـمیرد

شب مرگ ، تنها ، نشیند به موجی

رود گـوشه ای دور و تـنها بـمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب

که خود در میان غزلها بمیرد

گروهی برآنند کاین مرغ شیدا

کجا عاشقی کرد ، آنجا بمیرد

شب مرگ ، از بیم ، آنجا شتابد

که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم

ندیدم که قوئی به صحرا بمیرد

چو روزی ز آغوش دریا برآمد

شبی هم در آغوش دریا بمیرد

 

 

چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:, :: 11:57 :: نويسنده : ....................

زندگی چیدن سیبی است که باید چید و رفت

زندگی تکرار پاییز است که باید دید و رفت

زندگی رودی است جاری هر که آمد

کوزه ای شادمان پر کرد و مشتی آب نوشید و رفت

قاصدک ? این کولی خانه بدوش روزگار

کوچه گردیهای خود را زندگی نامید و رفت ....
 
 

 

چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:, :: 11:56 :: نويسنده : ....................

بعداز اين عشق به هر عشق جهان مي خندم


هر که آرد سخن عشق ميان مي خندم


من از آن روز که دلدارمن از پيشم رفت


به هوس بازي اين بي خبران مي خندم


خنده ي تلخ من از گريه غم انگيز تر است


کارم از گريه گذشته است بدان مي خندم

چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:, :: 11:40 :: نويسنده : ....................

شقایق

 

شقايق گفت :با خنده نه بيمارم، نه تبدارم



اگر سرخم چنان آتش حديث ديگري دارم

 
گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي

 
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي


يکي از روزهايي که زمين تبدار و سوزان بود


و صحرا در عطش مي سوخت تمام غنچه ها تشنه


ومن بي تاب و خشکيده تنم در آتشي مي سوخت

 
ز ره آمد يکي خسته به پايش خار بنشسته


 

و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود ز آنچه زير لب

 
مي گفت


شنيدم سخت شيدا بود نمي دانم چه بيماري

 
به جان دلبرش افتاده بود- اما-


طبيبان گفته بودندش


اگر يک شاخه گل آرد


ازآن نوعي که من بودم


بگيرند ريشه اش را و


بسوزانند


شود مرهم


براي دلبرش آندم


شفا يابد


چنانچه با خودش مي گفت بسي کوه و بيابان را


بسي صحراي سوزان را به دنبال گلش بوده


و يک دم هم نياسوده که افتاد چشم او ناگه


به روي من


بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من


به آساني مرا با ريشه از خاکم جداکرد


به ره افتاد


و او مي رفت و من در دست او بودم


و او هرلحظه سر را


رو به بالاها


تشکر از خدا مي کرد


پس از چندي


هوا چون کوره آتش زمين مي سوخت


و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت


به لب هايي که تاول داشت گفت:اما چه بايد کرد؟


در اين صحرا که آبي نيست


به جانم هيچ تابي نيست


اگر گل ريشه اش سوزد که واي بر من


براي دلبرم هرگز


دوايي نيست


نمي فهميد حالش را چنان مي رفت و


من در دست او بودم


وحالا من تمام هست او بودم


دلم مي سوخت اما راه پايان کو ؟


نه حتي آب، نسيمي در بيابان کو ؟


و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت


که ناگه


روي زانوهاي خود خم شد دگر از صبر اوکم شد


دلش لبريز ماتم شد کمي انديشه کرد- آنگه -


مرا در گوشه اي از آن بيابان کاشت


نشست و سينه خود را با سنگ خارايي


زهم بشکافت


زهم بشکافت


اما ! آه


صداي قلب او گويي جهان را زيرو رو مي کرد


زمين و آسمان را پشت و رو مي کرد


و هر چيزي که هرجا بود با غم رو به رو مي کرد


نمي دانم چه مي گويم ؟ به جاي آب، خونش را


به من مي داد و بر لب هاي او فرياد


بمان اي گل


که تو تاج سرم هستي


دواي دلبرم هستي


بمان اي گل


و من ماندم


نشان عشق و شيدايي


و با اين رنگ و زيبايي


و نام من شقايق شد


گل هميشه عاشق شد...

سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:, :: 12:59 :: نويسنده : ....................

 

تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت

خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت

شبی در پیچ زلف موج در موجت تماشا کن

نسیم بی قراری را که از دست تو خواهد رفت

نزن تیر خطا                آرام بنشین و مگیر

از خود تماشای بهاری را که از دست تو خواهد رفت

همیشه رود با خود میوه ی الوان نخواهد داشت

بدست آور اناری را که از دست تو خواهد رفت

به مرگی آسمانی فکر کن محکم قدم بردار

به حلق آویز ، داری را که از دست تو خواهد رفت

پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:, :: 18:16 :: نويسنده : ....................

 

مرغ عشق

فخر نفروش ...

معشوق تو هم

به لطف قفس است که وفادار مانده ...

سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:, :: 12:57 :: نويسنده : ....................

ازکفر من تا دین تو

راهی بجز تردید نیست

دلخوش به فانوسم مکن

اینجا مگر خورشید نیست

با حس ویرانی بیا

تا بشکند دیوار من

چیزی نگفتن بهتر از

تکرار طوطی وار من

بی جستجو دیوانه وار

از جنس عادت می شود

حتی عبادت بی عمل

محو سعادت میشود

با عشق آن سوی خطر

جایی برای ترس نیست

در انتهای موعظه

دیگر مجال درس نیست

کافر اگر عاشق شود

بی پرده مومن می شود

چیزی شبیه معجزه

با عشق ممکن می شود..................
 

جمعه 12 خرداد 1391برچسب:, :: 17:33 :: نويسنده : ....................

" سبکبالی..."
مثل باران سحر ، نرم و رها می خندید!
اشک از چشم نمی لغزید، تا می خندید!
فرح و شادی خود را ز کسی باز نداشت
مثل الطاف فراگیر خدا می خندید!
با سبکبالی مرغان بهشتی، در اوج
به گرانباری دنیایی ما می خندید!
در غم کودکی گم شده ی ما، گریان
به بزرگان ریاکار شما می خندید!
کیمیایی ز کرامات توکل، در دست
از طمع ورزی مردم به طلا می خندید!
" غم و شادی، بر عارف، چه تفاوت دارد؟ "
سینه، آماج جگر چاک بلا می خندید!
گریه می کرد و نگفتند چرا می گریی؟!
حال، خلقی همه حیران، که چرا می خندید؟

سه شنبه 9 خرداد 1391برچسب:, :: 13:4 :: نويسنده : ....................

 

زندگی یک بازی دردآور است



زندگی یک اول بی آخر است



زندگی کردی و اما باختی



کاخ خود را روی دریا ساختی



لمس باید کرد این اندوه را



بر کمر باید کشید این کوه را



زندگی کردیم و شاکی نیستیم



بر زمین خوردیم باز می ایستیم .


دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:, :: 14:26 :: نويسنده : ....................

 

روزی جیر جیرکی

عاشق خرسی شد !!!

به خرس گفت :

من عاشق تو شده ام

خرس به جیرجیرک گفت :

الان فصل زمستون و من باید بخوابم

بیدار شدم با هم حرف میزنیم

چند ماه بعد که خرس بیدار شد

دید از جیرجیرک خبری نیست

آخه خرس نمی دونست

که فقط جیر جیرک عمرش سه روزه

و اون 7 ماهه خوابیده


دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:, :: 14:22 :: نويسنده : ....................

 

تا که بودیم نبودیم کسی

کشت ما را غم بی هم نفسی

تا که خفتیم همه بیدار شدند

تا که مردیم همگی یار شدند

قدر آن شیشه بدانید که هست

نه در آن موقع که افتاد و شکست


 

 

دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:, :: 14:19 :: نويسنده : ....................

 

می خروشد دریا

 

هیچ کس نیست به ساحل پیدا

لکه ای نیست به دریا تاریک

که شود قایق

اگر اید نزدیک

مانده برساحل

قایقی ریخته شب بر سر او

پیکرش را ز رهی نا روشن

برده در تلخی ادراک فرو 

هیچ کس نیست که اید از راه

و به افکندش

و در این وقت که هر کوهه اب

حرف با گوش نهان می زدنش

موجی اشفته فرا می رسد که از راه گوید باما

قصه ی یک شب طوفانی را

رفته بود ان شب ماهی گیر

تا بگیرد  از اب

انچه پیوندی داشت

با خیالی در خواب

صبح ان شب که به دریا موجی

تن نمی کوفت به موجی دیگر

چشم ماهی گیر دید

قایقی را به ره اب که داشت

برلب از حادثه ی تلخ شب پیش خبر

پس کشاندند سوی ساحل خواب الودش

به همان جایی که هست

در همین لحظه ی غمناک به جا

و به نزدیکی او

می خروشید دریا

و زره دور  فرا می رسد ان موج که می گوید باز

از شبی طوفانی 

داستانی ندارد  

یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, :: 18:0 :: نويسنده : ....................

 

گاه دلتنگ میشوم  دلتنگ تر از همه دلتنگی ها،

 گوشه ای مینشینم و حسرت ها را می شمارم ،

باختن ها و صدای شکستن را ،

نمیدانم کدامین امید را نا امید کردم و کدام خواهش را نشنیدم و

 به کدام دلتنگی خندیدم که چنین،

دلتنگـــــــــــــــــــــــــــــم.......


 

یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, :: 17:56 :: نويسنده : ....................

 

امشب به قصه ی دل من گوش میکنی

                                        فردا مرا چو قصه فراموش میکنی

این دُر همیشه در صدف روزگار نیست

                                        می گویمت ولی توکجا گوش میکنی

دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت

                                        ای ماه با که دست در آغوش میکنی

در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست

                                         هشیار و مست را همه مدهوش میکنی

می جوش می زند به دل خم بیا ببین

                                         یادی اگر ز خون سیاووش میکنی

 گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت

                                         بهتر ز گوهری که تو در گوش میکنی

جام جهان ز خون دل عاشقان پر است

                                         حرمت نگاه دار اگرش نوش میکنی

سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع

                                         زین داستان که با لب خاموش مکنی

شنبه 6 خرداد 1391برچسب:, :: 9:18 :: نويسنده : ....................

 

هیچ گاه باور نکردی حقیقت بودنم را...

همیشه هست هایم در سایه گاهی پنهان بود...

نخواستی که خودم باشم...!!!

خواستی باشم...اما آن که تو می خواستی

دیگری را...و نه من را...

ای کاش باور می کردی حقیقتم را...

تا دنیا را برایت دگرگون می کردم....

شنبه 6 خرداد 1391برچسب:, :: 9:2 :: نويسنده : ....................

 

یک نفر نیست بپرسد از من

 که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

صبح تا نیمه ی شب منتظری

همه جا می نگری

گاه با ماه سخن می گویی

گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی

راستی گمشده ات کیست؟

کجاست؟

صدفی در دریا است؟

نوری از روزنه فرداهاست

یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست

شنبه 6 خرداد 1391برچسب:, :: 8:59 :: نويسنده : ....................

 

چرا رفتی از کنارم، دیگه دستاتو ندارم

 

                    جز یه عکس یادگاری همدمی اینجا ندارم

چرا رفتی از دیارم تا ابد به انتظارم

                    دیگه دنیایی ندارم تو بودی دار و ندارم

چرا که سوختن رو دادی به این قلب غصه دارم

                     چرا خواستی تا قیامت پای عکس تو ببارم

             

شنبه 6 خرداد 1391برچسب:, :: 8:54 :: نويسنده : ....................

 

ای‌ که‌ می‌پرسی‌ نشان عشق چیست؟ 


عشق‌ چیزی‌ جز ظهور مهر نیست‌

 

 

 


 

 


عشق یعنی مهر بی‌چون و چرا

عشق یعنی کوشش بی‌ادعا

عشق یعنی عاشق بی‌زحمتی

عشق یعنی بوسه بی‌شهوتی

عشق یعنی دشت گل کاری شده


در کویری چشمه‌ای جاری شده

یک شقایق در میان دشت خار


باور امکان با یک گل بهار


عشق یعنی ترش را شیرین کنی

عشق یعنی نیش را نوشین کنی

عشق یعنی این که انگوری کنی

عشق یعنی این که زنبوری کنی

عشق یعنی مهربانی در عمل

 

چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 12:50 :: نويسنده : ....................

 

عشق یعنی حس گرم انتظار****

 

عشق یعنی از زمستان تا بهار****

 

عشق با من،با تو معنی میشود****

 

عشق بی من،بی تو تنها میشود****

 

عشق یعنی اشک و اه و سوز دل****

 

عشق یعنی یک خدا از جنس گل****

 

عشق یعنی بت پرستی تا جنون****

 

عشق یعنی کینه از دلها برون****

 

عشق یعنی با یکی پیدا شدن****

 

عشق یعنی همدرد و هم اوا شدن****

 

عشق یعنی ارزوهای بلند****

 

عشق یعنی با همه اشکت بخند****

 

عشق یعنی زندگیم وصله به توست****

 

عشق یعنی قلب من در دست توست****

 

عشق یعنی عشقه من زیبای من****

 

چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 12:47 :: نويسنده : ....................

دوست دارم در آسمان دلت پرواز کنم

 

و در دریای چشمانت غرق شوم

دوست دارم ار لابلای انگشتانت عشق بچینم

و در هماغوشی دستانت  گُم شوم

دوست دارم در طنین کلامت محو گردم

و در آتش نگاهت ذوب

دوست دارم ای نگار دل

در آغوشت جان دهم

سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:, :: 12:6 :: نويسنده : ....................

 

بعد از آن دلشوره های آشنائی

بعد آن دلتنگی دل بهر شادی

بعد آواز دل من از فرار بی صدائی

آمدی ماندی تو در دل همچو آوائی نهانی

بی توامشب من دويدم باز سوی وادی  بی همصدائی

ای تو تنها ياوردل  کاش ميماندی برايم همچو رويائی خيالی

روز من بی تو تبه شد شب من بی همسفر شد

ای تو تنها خواهش دل بی تو اين دل بی ثمر شد

ياد ايام گذشته ياد ان رويای شيرين نهفته

ميزند خنجر به سينه ميچکد اشکی به گونه

ميدهد هر دم عذابم اين که دل را پس فرستاد

آنکه اول در خراجش کوله باری دل فرستاد

شد دل من پاره پاره در غم تو بی وفايم

شد غم تو باوفاتر از خود تو بی وفايم

ای که اشک ديدگانم شد نثارت

ای که دل را تو شکستی زير آوار غرورت

کاش يکشب  ميشنيدی ناله و راز و نيازم

ای خدا تنها ترينم بازش آور من هنوز عاشق ترينم

سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:, :: 11:50 :: نويسنده : ....................

 

 پرواز در هوای خيال تو ديدنی ست

حرفی بزن که موج صدايت شنيدنی ست

شعر زلال جوشش احساس های من

از موج دلنشين کلام تو چيدنی ست

يک قطره عشق کنج دلم را گرفته است

اين قطره هم به شوق نگاهت چکيدنی ست

خم شد- شکست پشت دل نازکم  ولی

بار غمت ـ عزيز تر از جان ـ کشيدنی ست

من در فضای خلوت تو خيمه می زنم

طعم صدای خلوت پاکت چشيدنی ست

تا اوج ، راهی ام  به تماشای من بيا

با بالهای عشق تو پرواز ديدنی س

 

سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:, :: 11:47 :: نويسنده : ....................

 

نباید شیشه را با سنـــــــــگ بازی داد!

 


نباید مست را در حال ِ مستــــــی . . . دست ِ قاضـــــــــی داد!
 کبوترها که جز پرواز ِ آزادی نمی خواهند!

 
 
 
 
به او تعلیم ِ مانـــــــــــدن داد!

نباید در حصار ِ میـــــــــــــله ها . . . با دانه ای گنــــــدم . . .
چتر ماتـــــــــــــــــم را . . . به دست ِ خیــــــــــــــــس ِ باران داد!
نباید بی تفاوت!

 

 

 

به گل گفتم عشق چیست؟

گفت از من خوشبو تر...

به پروانه گفتم عشق چیست؟

گفت از من زیبا تر....

به شمع گفتم عشق چیست؟

گفت از من سوزنده تر..

به عشق گفتم آخر تو چیستی؟

گفت نگاهی بیش نیستم.......
 
شاد ترین افراد بهترین ها را ندارند بلکه از انچه سر راهشان است بهترین
استفاده را می برند........

 

وقتی به کسی به طور کامل و بدون شک و تردیدی اعتماد میکنیددر نهایت دو نتیجه کلی خواهد داشت:

شخصی برای زندگی یا درسی برای زندگی ...

سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:, :: 11:33 :: نويسنده : ....................

 

دلنوشته

 


تو کجایی ســــــهراب........ ؟

آب را گل کردند.....

چشم ها را بستند و چه با دل کردند ...

وای ســــــهراب کجایی آخر ؟ ...

زخم ها بر دل عــــــاشــــــق کردند...

خون به چشمان شــــقــایـق کردند ...

تو کجایی ســــــهراب ؟

که همین نزدیکی عــــــشـق را دار زدند ،

همه جا ســــــایه ی دیوار زدند ...

آی ســــــهراب کجایی که ببینی حالا ....

دل خوش مثقالی است! ....

دل خوش سیری چند ؟

صــــــبر کن ســــــهراب...

گفته بودی قایقی خواهی ســــــاخت...

قایقت جا دارد؟

من هم از همهمه ی اهل زمــــــین

دلگیرم.....

دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:, :: 13:26 :: نويسنده : ....................

از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چند اصل بنا کردی ؟

 


فرمود چهار اصل :

۱- دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم . . .

۱- دانستم که خدا مرا می بیند پس حیا کردم . . .

۳- دانستم که کار مرا دیگری انجام نمیدهد پس تلاش کردم . . .

۴- دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم . . ...

 

دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:, :: 13:4 :: نويسنده : ....................

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید باران سیاه
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان barane bahari و آدرس barane_bahari.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 66
بازدید کل : 9217
تعداد مطالب : 92
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1