باران سیاه
هیچ گاه باور نکردی حقیقت بودنم را... همیشه هست هایم در سایه گاهی پنهان بود... نخواستی که خودم باشم...!!! خواستی باشم...اما آن که تو می خواستی دیگری را...و نه من را... ای کاش باور می کردی حقیقتم را... تا دنیا را برایت دگرگون می کردم.... شنبه 6 خرداد 1391برچسب:, :: 9:2 :: نويسنده : ....................
یک نفر نیست بپرسد از من که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟ صبح تا نیمه ی شب منتظری همه جا می نگری گاه با ماه سخن می گویی گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی راستی گمشده ات کیست؟ کجاست؟ صدفی در دریا است؟ نوری از روزنه فرداهاست یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست شنبه 6 خرداد 1391برچسب:, :: 8:59 :: نويسنده : ....................
چرا رفتی از کنارم، دیگه دستاتو ندارم
جز یه عکس یادگاری همدمی اینجا ندارم چرا رفتی از دیارم تا ابد به انتظارم دیگه دنیایی ندارم تو بودی دار و ندارم چرا که سوختن رو دادی به این قلب غصه دارم چرا خواستی تا قیامت پای عکس تو ببارم
شنبه 6 خرداد 1391برچسب:, :: 8:54 :: نويسنده : ....................
ای که میپرسی نشان عشق چیست؟
عشق یعنی کوشش بیادعا عشق یعنی عاشق بیزحمتی عشق یعنی بوسه بیشهوتی عشق یعنی دشت گل کاری شده
یک شقایق در میان دشت خار
عشق یعنی نیش را نوشین کنی عشق یعنی این که انگوری کنی عشق یعنی این که زنبوری کنی عشق یعنی مهربانی در عمل
چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 12:50 :: نويسنده : ....................
عشق یعنی حس گرم انتظار****
عشق یعنی از زمستان تا بهار****
عشق با من،با تو معنی میشود****
عشق بی من،بی تو تنها میشود****
عشق یعنی اشک و اه و سوز دل****
عشق یعنی یک خدا از جنس گل****
عشق یعنی بت پرستی تا جنون****
عشق یعنی کینه از دلها برون****
عشق یعنی با یکی پیدا شدن****
عشق یعنی همدرد و هم اوا شدن****
عشق یعنی ارزوهای بلند****
عشق یعنی با همه اشکت بخند****
عشق یعنی زندگیم وصله به توست****
عشق یعنی قلب من در دست توست****
عشق یعنی عشقه من زیبای من****
چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 12:47 :: نويسنده : .................... دوست دارم در آسمان دلت پرواز کنم
و در دریای چشمانت غرق شوم دوست دارم ار لابلای انگشتانت عشق بچینم و در هماغوشی دستانت گُم شوم دوست دارم در طنین کلامت محو گردم و در آتش نگاهت ذوب دوست دارم ای نگار دل در آغوشت جان دهم سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:, :: 12:6 :: نويسنده : ....................
بعد از آن دلشوره های آشنائی بعد آن دلتنگی دل بهر شادی بعد آواز دل من از فرار بی صدائی آمدی ماندی تو در دل همچو آوائی نهانی بی توامشب من دويدم باز سوی وادی بی همصدائی ای تو تنها ياوردل کاش ميماندی برايم همچو رويائی خيالی روز من بی تو تبه شد شب من بی همسفر شد ای تو تنها خواهش دل بی تو اين دل بی ثمر شد ياد ايام گذشته ياد ان رويای شيرين نهفته ميزند خنجر به سينه ميچکد اشکی به گونه ميدهد هر دم عذابم اين که دل را پس فرستاد آنکه اول در خراجش کوله باری دل فرستاد شد دل من پاره پاره در غم تو بی وفايم شد غم تو باوفاتر از خود تو بی وفايم ای که اشک ديدگانم شد نثارت ای که دل را تو شکستی زير آوار غرورت کاش يکشب ميشنيدی ناله و راز و نيازم ای خدا تنها ترينم بازش آور من هنوز عاشق ترينم سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:, :: 11:50 :: نويسنده : ....................
پرواز در هوای خيال تو ديدنی ست حرفی بزن که موج صدايت شنيدنی ست شعر زلال جوشش احساس های من از موج دلنشين کلام تو چيدنی ست يک قطره عشق کنج دلم را گرفته است اين قطره هم به شوق نگاهت چکيدنی ست خم شد- شکست پشت دل نازکم ولی بار غمت ـ عزيز تر از جان ـ کشيدنی ست من در فضای خلوت تو خيمه می زنم طعم صدای خلوت پاکت چشيدنی ست تا اوج ، راهی ام به تماشای من بيا با بالهای عشق تو پرواز ديدنی س
سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:, :: 11:47 :: نويسنده : ....................
نباید شیشه را با سنـــــــــگ بازی داد!
نباید مست را در حال ِ مستــــــی . . . دست ِ قاضـــــــــی داد! کبوترها که جز پرواز ِ آزادی نمی خواهند!
به او تعلیم ِ مانـــــــــــدن داد!
نباید در حصار ِ میـــــــــــــله ها . . . با دانه ای گنــــــدم . . .چتر ماتـــــــــــــــــم را . . . به دست ِ خیــــــــــــــــس ِ باران داد!نباید بی تفاوت!
به گل گفتم عشق چیست؟
گفت از من خوشبو تر... به پروانه گفتم عشق چیست؟ گفت از من زیبا تر.... به شمع گفتم عشق چیست؟ گفت از من سوزنده تر.. به عشق گفتم آخر تو چیستی؟ گفت نگاهی بیش نیستم....... شاد ترین افراد بهترین ها را ندارند بلکه از انچه سر راهشان است بهترین
استفاده را می برند........
وقتی به کسی به طور کامل و بدون شک و تردیدی اعتماد میکنیددر نهایت دو نتیجه کلی خواهد داشت: شخصی برای زندگی یا درسی برای زندگی ... سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:, :: 11:33 :: نويسنده : ....................
دلنوشته
تو کجایی ســــــهراب........ ؟ دلگیرم..... دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:, :: 13:26 :: نويسنده : .................... از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چند اصل بنا کردی ؟
۱- دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم . . . ۱- دانستم که خدا مرا می بیند پس حیا کردم . . . ۳- دانستم که کار مرا دیگری انجام نمیدهد پس تلاش کردم . . . ۴- دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم . . ...
دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:, :: 13:4 :: نويسنده : ....................
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند سخت بالا بروی ، ساده بیایـــــی پایین قصه ی تلخ مرا سرسره ها می فهمند یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند آنــچه از رفتنت آمد بــــــه سرم را فـــردا مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند نه نفهمید کســــی منزلت شمس مرا قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 19:49 :: نويسنده : ....................
کوله بارم بر دوش، سفری باید رفت،
سفری بی همراه، گم شدن تا ته تنهایی محض، یار تنهایی من با من گفت: هر کجا لرزیدی، ازسفرترسیدی، تو بگو، از ته دل من خدا را دارم... پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 19:47 :: نويسنده : ....................
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود: پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند . … پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده. پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن….. پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام. پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش! مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند! اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید! مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند! زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛ در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 19:46 :: نويسنده : .................... یک گره در پای من از عشق تو چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 13:39 :: نويسنده : .................... من نه عاشق بودم
به دلم گفتم تمام شد... باور کن که اینبار دیگر تمام شد ... باورش نمی شد ,لج می کرد . . . بهانه ات را می گرفت . . . . دستش را گرفتم و از همه ی خاطراتت دورش کردم . . . گفتم ببین . . . ببین عزیزکم... راه دراز است , بی " او " هم می شود . . .باور کن...
چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 13:36 :: نويسنده : ....................
گاهی با یک قطره ، لیوانی لبریز می شود گاهی با یک کلام ، قلبی آسوده و آرام می گردد
گاهی با یک بی مهری ، دلی می شکند
سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:29 :: نويسنده : ....................
شبي از پشت يك تنهايي نمناك و باراني تو را با لهجه ي گلهاي آسمان صدا كردم تمام شب براي با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم پس از يك جستجوي نقره اي در كوچه هاي تنهایی تو را از بين گلهايي كه در تنهاييم روئيد با حسرت جدا كردم
و تو در پاسخ آبيترين موج تمناي دلم گفتي: "دلم حيران و سرگردان چشماني ست رويايي..." "ومن تنها براي ديدن زيبايي آن چشمان..." "تو را در دشتي از تنهايي و حسرت رها كردم" همين بود آخرين حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگينت حريم چشمهايم را به روي اشكي از جنس غروب تنهاییم ، ساكت و نارنجي خورشيد وا كردم نميدانم چرا رفتي ؟ نميدانم چرا؟ شايد خطا كردم و تو بي آنكه فكر غربت چشمان من باشي نميدانم كجا؟ تا كي؟ براي چه؟ ولي رفتي..... و بعد از رفتنت باران چه معصومانه ميباريد سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:25 :: نويسنده : ....................
می توان تنها شد سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:24 :: نويسنده : .................... یک نفر در همین نزدیکی ها چیزی یک نفر در تنهایی محض خود تنها.. با فکر و خیال تو زنده است.. بیا با هم قراری بگذاریم: بیا قرار بگذاریم که . . . سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:22 :: نويسنده : ....................
خاطر روی زیبای تو بود دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 13:28 :: نويسنده : ....................
روزها رفت و شب سرد به پایان نرسید عاقبت خاتمه ی فصل زمستان نرسید باغ و بی مهری پاییزترین حادثه ها مرهمی بهر مداوای درختان نرسید خسته از کوچه ی بن بست شدیم و افسوس دستی از مهر از آن سمت خیابان نرسید آفتاب دلمان روبه غروبی ابدی است طیفی از عشق از آن آتش پنهان نرسید موج در موج زمین غرق تلاطم شده است آه آرامش بعد از تب طوفان نرسید غزلی سوخت ، دلی سوخت ، گلی پرپر شد دست اعجاز خلیلی به گلستان نرسید گفت " حافظ که مخور غم ولی از صبر چه سود " یوسف گمشده ی عشق به کنعان نرسید یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 17:39 :: نويسنده : .................... اشک من بارون غربت / تو دلم غبار حسرت پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:34 :: نويسنده : .................... بی تومهتاب شبی باز ازآن کوچه گذشتم پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:27 :: نويسنده : ....................
ای عزیز جان من! من برای مرگ خود یک بهانه میخواهم … یک بهانه پوچ عاشقانه میخواهم! از غمیکه میدانی با تو بودنم مرگ است و بی تو بودنم هرگز! گر بهانه این باشد، من بهانه میگیرم … عاشقانه میمیرم! چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:45 :: نويسنده : .................... یک بار خواب دیدن تو به تمام عمر می ارزد.... پس نگو که رویای دور از دسترس خوش نیست...غمی ندارم... گر چه به ظاهر جسم خسته است ولی دل دریایست تاب وتوانش بیش از اینهاست....... دوستت دارم وتاوان آن هر چه باشد ....باشد. دوست خواهم داشت بیشتر ازدیروز باکی ندارم ازهیچ کس وهرکس که تو را دارم..عزیز چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:39 :: نويسنده : ....................
در ميان من و تو فاصله هاست
گاه مي انديشم مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري تو توانايي بخشش داري دستهاي تو توانايي آن را دارد كه مرا زندگاني بخشد چشمهاي تو به من مي بخشد شور عشق و مستي
و تو چون مصرع شعري زيبا سطر برجسته اي از زندگي من هستي
چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:34 :: نويسنده : ....................
رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا
ياد باد آنکه بروي تو نظر بود مرا
در مه چارده تا روز نظر بود مرا
ياد باد آنکه ز نظارهي رويت همه شب
افق ديده پر از شعلهي خور بود مرا
ياد باد آنکه ز رخسار تو هر صبحدمي
نقل مجلس همه بادام و شکر بود مرا
ياد باد آنکه ز چشم خوش و لعل لب تو
ديده پر شعشعهي شمس و قمر بود مرا
ياد باد آنکه ز روي تو و عکس مي ناب
آخر از حال تو هر روز خبر بود مرا
ياد باد آنکه گرم زهرهي گفتار نبود
بر ميان دست تو هر لحظه کمر بود مرا
ياد باد آنکه چو من عزم سفر ميکردم
وز سر کوي تو آهنگ سفر بود مرا
ياد باد آنکه برون آمده بودي بوداع
در دهان شکر و در ديده گهر بود مرا
ياد باد آنکه چو خواجو ز لب و دندانت
دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 13:22 :: نويسنده : ....................
ایکه بر گوشه چشم زده ای خیمه ز موج مشو ایمن که وطن بر لب دریاست ترا دل دیوانه چه جاییست که باشد جایت بر سرو چشم اگر جای کنی جاست ترا جان بخواه از من بیدل که روانت بدهم بجز از جان زمن آخر چه تمناست ترا من به دیوانگی ارفاش شدم معذورم کان پری سیه کند دیو سلیمانی را کر تو انکار کنی مستی ما را چه عجب کافران کفر شمارند مسلمانی را ساقیا وقت صبوح آمد بیار آن جام را می پرستانیم در ده باده گلفام را من ببوی دانه ی خاش به دام افتاده ام گر چه صید نیکوان دوست شمارد دام را اگر در جلوه می آری سمند باده جولانرا بفرما تا فرو روبم به مژگان خاک میدان را مکن عیب عقیدستان که در بازار سرمستان گدا باشد بفروشد بجامی ملک سلطانرا بعز دوسم مکن دعوت که بی آن حورمه پیکر کسی کو آدمی باشد نخواهد باغ رضوانرا مگر باد سحرگاهی هواداری کند ورنه نسیم یوسف مصری که آرد پیر کنعان را مگذار می یار و درین واقعه مگذار چون شدم صید تو بر گیرو نگهدار مرا اگرم زار کشی میکشی و بیزار مشو زارییم بین و از این بیش میازار مرا بی گل روی تو بس خار که در پای من است کیست از پای برون آورد این خار مرا برو ای بلبل شوریده که بی گلروئی نکشد گوشه ی خاطر سوی گذار مرا ز آستانم ز چه بیرون فکنی چون خواجو خاک راهم ز سرم بگذر بگذار مرا ای غم عشق ت آتشی زده در خرمن دل آتش هجر جگر سوز تو دود افکن دل چشمه نوشی گهی پوشی لبت چشمه جان حاقه زلف شکن بر شکفت معدن دل کر کنی قصد دلم دست من و دامن تو ورکند ترک تودل دست من و دامن دل جانم از دست دل از غرقه ی خون جگرست خون جان من دلسوخته در گردن دل پر شد روی تو شد شمع شبستان دلم تا شبستان سر زلف تو شد مسکن دل بده آن آب چو آتش به جوش آمده است زآتشی روی دلا فروز تو خون در تن دل چاره با ناوک چشمت سپر انداخته است ورنه تیر مژه ات بگذرد از جوشن دل دل شیدا همه پیراهن سودا گردد واهل دلرا غم سودای تو پیراهن دل آتش در دل خواجوست که از شعله ی اوست دو دمی آهی که برون می رود از روزن دل دل مری مراد است و دیده رهبر دل سرم فدای خیال و خیال در سر دل کهنه زلف تر گر رسن دراز آمد در آن مپیچ که دارد گذر بچنبر دل دلم چنین که زلف تو بشکست قلب لشکر دل بود که ساقی لعل تو در دهد جامی مرا که خون جگر می خورم ز ساغر دل دل صنوبریم همچو بید می لرزد ز بیم درد فراغ تو ای صنوبر دل تو آن خجسته همای بلند پروازی که در هوای تو پر میزد نر کبوتر دل دلم روبودی و تا رفتی از برابر من نرفت یک سر مو نقشت از برابر دل چگونه در دل تنگم قرار گیرد صبر که میزند سر زلف تو حلقه بر در دل بملک روی زمین کی نظر کند خواجو کسی که ملک و مالش بود مسخَر دل دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 13:19 :: نويسنده : .................... خداحافظ گل نازم ، کاشکی مهربون نبودی
میدونم سخته جدایی آخه عادت کرده بودی بعد من خودم میدونم سقف زندگیت خرابه اگه غیر اینه عشقم چرا چشمات خیسه آبه چرا چشمات خیسه آبه سرتو بذار رو شونم عاشقونه بغلم کن یا ازم بخواه بمونم چرا شونه هات میلرزه مگه سردته گل من اگه میگی خوبه خوبی چرا خیسه شونه ی من تو اصلا بگو ببینم چرا ساکتی نمیری مگه تو نخواستی از من قول موندنو بگیری توی لحظه های رفتن سرتو بذار رو شونم میخوام دل بکنم از تو کاری بکن نتونم یه کاری بکن که دیگه حرف رفتنم نیارم بذار اشکاتم بباره که حسابی کم بیارم هی توی چشام نگاه کن که منم اشکی بریزم هی ازم بخواه بمونم حس خوبیه عزیزم شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:2 :: نويسنده : .................... درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید باران سیاه آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان |
||
![]() |