باران سیاه
ایکه بر گوشه چشم زده ای خیمه ز موج مشو ایمن که وطن بر لب دریاست ترا دل دیوانه چه جاییست که باشد جایت بر سرو چشم اگر جای کنی جاست ترا جان بخواه از من بیدل که روانت بدهم بجز از جان زمن آخر چه تمناست ترا من به دیوانگی ارفاش شدم معذورم کان پری سیه کند دیو سلیمانی را کر تو انکار کنی مستی ما را چه عجب کافران کفر شمارند مسلمانی را ساقیا وقت صبوح آمد بیار آن جام را می پرستانیم در ده باده گلفام را من ببوی دانه ی خاش به دام افتاده ام گر چه صید نیکوان دوست شمارد دام را اگر در جلوه می آری سمند باده جولانرا بفرما تا فرو روبم به مژگان خاک میدان را مکن عیب عقیدستان که در بازار سرمستان گدا باشد بفروشد بجامی ملک سلطانرا بعز دوسم مکن دعوت که بی آن حورمه پیکر کسی کو آدمی باشد نخواهد باغ رضوانرا مگر باد سحرگاهی هواداری کند ورنه نسیم یوسف مصری که آرد پیر کنعان را مگذار می یار و درین واقعه مگذار چون شدم صید تو بر گیرو نگهدار مرا اگرم زار کشی میکشی و بیزار مشو زارییم بین و از این بیش میازار مرا بی گل روی تو بس خار که در پای من است کیست از پای برون آورد این خار مرا برو ای بلبل شوریده که بی گلروئی نکشد گوشه ی خاطر سوی گذار مرا ز آستانم ز چه بیرون فکنی چون خواجو خاک راهم ز سرم بگذر بگذار مرا ای غم عشق ت آتشی زده در خرمن دل آتش هجر جگر سوز تو دود افکن دل چشمه نوشی گهی پوشی لبت چشمه جان حاقه زلف شکن بر شکفت معدن دل کر کنی قصد دلم دست من و دامن تو ورکند ترک تودل دست من و دامن دل جانم از دست دل از غرقه ی خون جگرست خون جان من دلسوخته در گردن دل پر شد روی تو شد شمع شبستان دلم تا شبستان سر زلف تو شد مسکن دل بده آن آب چو آتش به جوش آمده است زآتشی روی دلا فروز تو خون در تن دل چاره با ناوک چشمت سپر انداخته است ورنه تیر مژه ات بگذرد از جوشن دل دل شیدا همه پیراهن سودا گردد واهل دلرا غم سودای تو پیراهن دل آتش در دل خواجوست که از شعله ی اوست دو دمی آهی که برون می رود از روزن دل دل مری مراد است و دیده رهبر دل سرم فدای خیال و خیال در سر دل کهنه زلف تر گر رسن دراز آمد در آن مپیچ که دارد گذر بچنبر دل دلم چنین که زلف تو بشکست قلب لشکر دل بود که ساقی لعل تو در دهد جامی مرا که خون جگر می خورم ز ساغر دل دل صنوبریم همچو بید می لرزد ز بیم درد فراغ تو ای صنوبر دل تو آن خجسته همای بلند پروازی که در هوای تو پر میزد نر کبوتر دل دلم روبودی و تا رفتی از برابر من نرفت یک سر مو نقشت از برابر دل چگونه در دل تنگم قرار گیرد صبر که میزند سر زلف تو حلقه بر در دل بملک روی زمین کی نظر کند خواجو کسی که ملک و مالش بود مسخَر دل نظرات شما عزیزان: دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 13:19 :: نويسنده : ....................
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید باران سیاه آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان |
||
![]() |